سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زمان ثبت نام دانشگاه علمی کاربردی 98 - 99 خوزستان

پیر مردی هر روز تو محله می دید پسر کی با کفش های پاره و پای برهنه با توپ پلاستیکی فوتبال بازی می کند، روزی رفت ی کتانی نو خرید و اومد و به پسرک گفت بیا این کفشا رو بپوش…پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیر مرد کرد و گفت: شما خدایید؟! پیر مرد لبش را گزید و گفت نه! پسرک گفت پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم که کفش ندارم…

این راست نیست که هرچه عاشق‌ تر باشی بهتر زمان ثبت نام دانشگاه علمی کاربردی  درک می‌کنی. همه‌ی آنچه عشق و عاشقی از من می‌ خواهد فقط درکِ این حکمت است: دیگری نشناختنی است؛ ماتیِ او پرده‌ی ابهامی به روی یک راز نیست، بل گواهی است که در آن بازیِ بود و نمود هیچ‌ جایی ندارد. پس من در مسرتِ عشق ورزیدن به یک ناشناس غرق می‌شوم، کسی که تا ابد ناشناس خواهد ماند. سِیری عارفانه: من آن‌چه را نمی‌شناسم می‌شناسم...!
وقتی ثروت‌ های بزرگ به دست برخی مردم می‌افتد در پرتو آن نیرومند می‌شوند و در سایه? نیرومندی و ثروت خیال می‌ کنند که می‌توانند در خارج از وطن خود زندگی نمایند و خوشبخت و سرافراز باشند ولی به زودی می‌ فهمند که اشتباه کرده‌ اند و عظمت هر ملتی بر روی خرابه‌ های وطن خودش می‌باشد و بس!
خالد حسینی تو رمان باد بادک باز مینویسه : مرد آهسته در گوش فرزند تازه به بلوغ رس?ده اش برا? پند چن?ن نجوا کرد : ” پسرم در زندگ? هرگز دزد? نکن ” پسر متعجب و مبهوت به پدر نگاه کرد بد?ن معنا که او هرگز دست کج نداشته پدر به نگاه متعجب فرزند لبخند? زد و ادامه داد : در زندگ? دروغ نگو چرا که اگر گفت? صداقت را دزد?ده ا?، خ?انت نکن که اگر کرد? عشق را دزد?ده ا?، خشونت نکن اگر کرد? محبت را دزد?ده ا?، نا حق نگو اگر گفت? حق را دزد?ده ا?، ب? ح?ا?? نکن اگر کرد? شرافت را دزد?ده ای... پس در زندگ? فقط دزد? نکن !
 مداد رنگی ها مشغول بودند به جز مداد سفید، هیچکس به او کار نمیداد، همه میگفتند : تو به هیچ دردی نمیخوری، یک شب که مداد رنگی ها تو سیاهی شب گم شده بودند، مداد سفید تا صبح ماه کشید مهتاب کشید و انقدر ستاره کشید که کوچک و کوچکتر شد صبح توی جعبه مداد رنگی جای خالی او با هیچ رنگی  پر نشد، به یاد هم باشیم شاید فردا ما هم در کنار هم نباشیم…
پیر مردی هر روز تو محله می دید پسر کی با کفش های زمان ثبت نام دانشگاه علمی کاربردی  پاره و پای برهنه با توپ پلاستیکی فوتبال بازی می کند، روزی رفت ی کتانی نو خرید و اومد و به پسرک گفت بیا این کفشا رو بپوش…پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیر مرد کرد و گفت: شما خدایید؟! پیر مرد لبش را گزید و گفت نه! زمان ثبت نام دانشگاه علمی کاربردی  پسرک گفت پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم که کفش ندارم…
هر نفسی که فرو می‌ بریم، مرگی را که مدام به ما دست‌ اندازی می‌کند پس می‌زند... در نهایت این مرگ است که باید پیروز شود، زیرا از هنگام تولد بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدت کوتاهی پیش از بلعیدن طعمه اش، با آن بازی می کند. با این همه، ما تا آنجا که ممکن است، با علاقه فراوان و دلواپسی زیاد به زندگی ادامه می دهیم، همان‌ طور که تا آنجا که ممکن است طولانی‌ تر در یک حباب صابون می‌ دمیم تا بزرگتر شود، گر چه با قطعیتی تمام می‌ دانیم که خواهد ترکید.
این راست نیست که هرچه عاشق‌ تر باشی بهتر درک می‌کنی. همه‌ی آنچه عشق و عاشقی از من می‌ خواهد فقط درکِ این حکمت است: دیگری نشناختنی است؛ ماتیِ او پرده‌ی ابهامی به روی یک راز نیست، بل گواهی است که در آن بازیِ بود و نمود هیچ‌ جایی ندارد. پس من در مسرتِ عشق ورزیدن به یک ناشناس غرق می‌شوم، کسی که تا ابد ناشناس خواهد ماند. سِیری عارفانه: من آن‌چه را نمی‌شناسم می‌شناسم...!
 مداد رنگی ها مشغول بودند به جز مداد سفید، هیچکس به او کار نمیداد، همه میگفتند : تو به هیچ دردی نمیخوری، یک شب که مداد رنگی ها تو سیاهی شب گم شده بودند، مداد سفید تا صبح ماه کشید مهتاب کشید و انقدر ستاره کشید که کوچک و کوچکتر شد صبح توی جعبه مداد رنگی جای خالی او با هیچ رنگی  پر نشد، به یاد هم باشیم شاید فردا ما هم در کنار هم نباشیم…
این راست نیست که هرچه عاشق‌ تر باشی بهتر درک می‌کنی. همه‌ی آنچه عشق و عاشقی از من می‌ خواهد فقط درکِ این حکمت است:زمان ثبت نام دانشگاه علمی کاربردی  دیگری نشناختنی است؛ ماتیِ او پرده‌ی ابهامی به روی یک راز نیست، بل گواهی است که در آن بازیِ بود و نمود هیچ‌ جایی ندارد. پس من در مسرتِ عشق ورزیدن به یک ناشناس غرق می‌شوم، کسی که تا ابد ناشناس خواهد ماند. سِیری عارفانه: من آن‌چه را نمی‌شناسم می‌شناسم...!
خالد حسینی تو رمان باد بادک باز مینویسه : مرد آهسته در گوش فرزند تازه به بلوغ رس?ده اش برا? پند چن?ن نجوا کرد : ” پسرم در زندگ? هرگز دزد? نکن ” پسر متعجب و مبهوت به پدر نگاه کرد بد?ن معنا که او هرگز دست کج نداشته پدر به نگاه متعجب فرزند لبخند? زد و ادامه داد : در زندگ? دروغ نگو چرا که اگر گفت? صداقت را دزد?ده ا?، خ?انت نکن که اگر کرد? عشق را دزد?ده ا?، خشونت نکن اگر کرد? محبت را دزد?ده ا?، نا حق نگو اگر گفت? حق را دزد?ده ا?، ب? ح?ا?? نکن اگر کرد? شرافت را دزد?ده ای... زمان ثبت نام دانشگاه علمی کاربردی پس در زندگ? فقط دزد? نکن !